جدول جو
جدول جو

معنی ده بادام - جستجوی لغت در جدول جو

ده بادام
دهی است از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد، در 23500گزی شمال خاوری مهاباد و 4هزارگزی جنوب شوسۀ مهاباد به میاندوآب، سرزمینی است کوهستانی با آب و هوای معتدل و سالم و دارای 145 تن سکنه میباشد، آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون، شغل مردمش زراعت و گله داری است، صنایع دستی اهالی جاجیم بافی، راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14هزارگزی خاور شوسۀ بم و سبزواران، دارای 50تن سکنه میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَرْ رَ)
نام محلی کنار راه شاه آباد به مهران میان همه کوشتی و تنگ ژومرک، در 20هزارگزی شاه آباد. (یادادشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کنایه است از دو چشم. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدین نالان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من از مژگان بیارایم به مروارید مرجان رخ
چو از سی و سه مروارید بردارد دو مرجان را.
قطران تبریزی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاه. آب از سراب فش. سکنۀ آن 194 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. بیست هزارگزی جنوب باختری شاه آباد کنار راه شوسۀ شاه آباد به ایلام. کوهستانی سردسیر با 100 تن سکنه. آب از چشمه. محصول آنجا غلات دیم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و تهیۀ زغال و هیزم است. زمستان برای تعلیف احشام خود به گرمسیر گیلان غرب میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
کنایه از چشم سیاه خوبان. (آنندراج). چشم معشوق. (غیاث اللغات).
- سیه بادام افشاندن، رسمی است در ولایت که بر تابوت مرده بادامها را سیاه کرده می افشانند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش گاوبندی شهرستان لار که در 3هزارگزی جنوب گاوبندی و 2هزارگزی شوسۀ سابق لار به بندر بوشهر واقع است و 12 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، هر چیزی که بجهت مانع باران پوشند. (از برهان). لباس برای حفظ از باران که بترکی یاغمورلق گویند. (دمزن). لباسی که برای حفظ تن از باران پوشند. شیخ نظامی گفته:
ز بس تیر باران که آمد بجوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش.
و آنرا چوخای نیز گویند و برهان بمعنی کلاه نیز گفته. (از انجمن آرا) (از آنندراج). لباس مشمع و مانند آن که بر روی لباسهای دیگر پوشند تا باران نفوذ نکند:
من بر تو فکنده ظن نیکو
وابلیس ترا زره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
؟ (از لغت نامۀ اسدی) (از صحاح الفرس).
جامۀ از مشمع و جز آن که بروز باران پوشند تا آب بر جامه های دیگر نرسد. رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 شود: و از روذان [به دیلمان جامۀ سرخ خیزد پشمین که از وی بارانی کنند و بهمه جهان برند. (حدود العالم). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده بنزدیک امیرمسعودآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). و من که بوالفضلم بر آنجمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی (کذا). (تاریخ بیهقی چ ادیب صص 456- 457).
بارانی تنت اگر گلیم آمد
مر جان ترا تنست بارانی.
ناصرخسرو.
بارانی پوشیده بر عادت مسافران. (تفسیرابوالفتوح رازی).
تا چو ابریست کمانشان که چوباران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی.
انوری (از شعوری ج 1 ورق 197).
بارانی آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغ تر هواست همه کشور سخاش.
خاقانی.
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
سعدی.
پس از سی چلۀ دی این مقرر گشت بر قاری
که بارانی سقرلاط و سقرلاطست بارانی.
نظام قاری (دیوان ص 128).
پیشک آفتاب و بارانیست
بقچه دانست و جامه و ایزار.
نظام قاری (دیوان ص 34).
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل از سر
که در گرمای تابستان بتن بار است بارانی.
قاآنی.
لباده، بارانی نمدین. برکس، جامۀکلاه دار از پیراهن و جبه و بارانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
معروف وشکوفۀ بادام را نیز گویند. (آنندراج) :
همه چشمه ز چشم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام.
نظامی.
ما را نگه چشم تو از چشم تو خوشتر
بادام صفایی گل بادام ندارد.
صائب (از آنندراج).
، کنایه از کاغذ. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 285 شود، کنایه از چهره و صورت است:
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 38هزارگزی شمال باختری قوچان و 3هزارگزی شمال راه شوسۀ عمومی قوچان به شیروان. هوای آن معتدل و دارای 5 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان اوغاز، بخش باجگیران شهرستان قوچان، واقع در 26هزارگزی جنوب خاوری باجگیران و سر راه عمومی شوسۀ قوچان به دره گز. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
یکی از دهستانهای کوچک نه گانه بخش راین از شهرستان زاهدان. این دهستان در شمال خاوری خاش واقع و آب مشروب دهستان از قنات و چشمه تأمین می گردد. از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3000 تن است و طایفۀ شهنوازی در آن ساکن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
سنجد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ بَ دَ / دِ)
قسمی نان شیرینی با بادام، رجوع به قبیده شود، سنجد. رجوع به سنجد شود. غبیرا
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو بادام
تصویر دو بادام
کنایه از دو چشم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه بادام
تصویر سیه بادام
سیاه بادام
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی نان شیرینی که از مغز بادام و پسته و گردو و کنجد سازند حلوای مغزی قمیطا، سنجد
فرهنگ لغت هوشیار